من سرم گرم نیست دیگه اندازهی اونموقع، من راحتم دیگه با خودم تقریبا، فکری نمیشم، فکر میکنما بهت من، ولی کم، به خانوادت بیشتر، فضای خالی بیشتری پیدا کردم برای جا خالی، چنگ میزنه غمت بهم، من بی حوصله سرم رو میدزدم و سعی میکنم دستش رو بگیرم، من به دست گرفتم افسار این بی سر و پا رو، سعیم رو میکنم یعنی . من دیگه اون التهاب رو ندارم، اما یه چیزی رسوب کرده ته روحم، رفته به جونش، که خب، خودتی دوباره . این اتفاقه . من و توییم، تویی . عادی میشه خیلی چیزها، میفهممش من، نیازی نیست که بهم بگی . چون اگر هر کسی حق داشته باشه که این رو بهم بگه، تو حق نداری بگی ش . عادی میشه خیلی چیزها، همونطور که الآن داره میشه، خورشید هم دوباره میتابه مجید، بارون هم از توی ناودون کوچه راهش رو پیدا خواهد کرد، من اما این وسط، من خیلی چیزها رو میتونم مثل روز اول تصور کنمش، قیافه ت روی تخت و بادی که از پنجره میومد، هنوز توی چشمهامه و روی تنم . سردم شده، سرم درد میکنه، تو سردت نیست مجید؟
مجید